Let Me Not Forget For A Moment
! Hope
فکر می کنم بزرگترین و اصلی ترین پیدایش دین و مذهب، امید است ! وجود مذهب و ایمان به آخرت و دنیای بهتر و ترس از خدا آدم ها را از خیلی از کارها منع می کند و بعضا تشویق در امور نیک ! تصور کنید انسان متوجه می شد که وجودش بر حسب اتفاق است و هیچ علت خاصی برای پیدایشش وجود نداشته است ! آن وقت آمار خود کشی و قتل و غارت و ... سر به ستاره ها می کشید ،چه بسا که همینطور هم شده !
آدم ها از اینکه به این فکر کنند خدایی وجود ندارد می ترسند . آدم ها دوست دارند که به خدا ایمان داشته باشند به یک نیرو یا یک چیزی فراتر از هرچیزی ! یا همان خدا . و این شاید همان امید باشد و حس زندگی را در انسان زنده نگه می دارد و باعث شروع یک روز دیگر می شود . خیلی راحت می شود به آدمها نگریست و فهمید که دین چقدر در امید داشتنشان تاثیر گذاشته است . می شناسم کسانی را که به راحتی وجود خدا و هر دینی را زیر سوال می برند اما در رفتارشان چیز دیگری نشان می دهند و بلعکس . اعتقاد چیزِ بدی نیست اگر به جا و درست باشد . فقط اعتقادت را برای خودتان نگاه دارید . نیازی نیست که جار بزنید که چطور فکر می کنید و چه درست است و چه چیز نیست . اما به خاطر داشته باشید که باید به اعتقادات همه احترام گذاشت حتی اگر مسخره باشد یا عجیب ، تا زمانی که به غیر از خودش به کسِ دیگری آسیب نرساند !
* کیه کیه در می زنه ، من دلم می لرزه
بهار شده و صدای هایده باید بپیچد در آسمان ... بهار که می شود هایده می شود تنها صدایی که می توانم ساعت ها و روزها بشنوم و سر بکشم . می دانی صداها فصل دارند . مثلا صدای هایده و مهستی و شکیلا به شدت بهاری هستند ... انگار که با تحریرهایشان شکوفه هم باز می شوند . آن وقت صدای فریدون فرخزاد و فرامرز اصلانی و گوگوش، تابستانی اند ، خنکای مطبوعی از تارهای صوتی شان روح را نوازش می دهد . صدای سیاوش قمیشی و فریدون فروغی و ابی بشدت پاییزی اند . سرمای عجیبی در اوج گرمی ترانه هایشان وجود دارد که آدم را حریص موسیقیشان می کند .
زمستانی هایمان هم و داریوش و افشین مقدم و فرهاد مهراد است می شود با آهنگ هایشان راحت مرد و زندگی کرد ... حالا تصمیم با خودتان است .
حواستان به فصل صداهایتان باشد . یک وقت نفهمیده خزان نشود ...
* ترانه از پوران
لیست آرزوها 1
من لیستی دارم در ذهنم، لیستی که پر است از آرزوهای کوچکی که در کل طول زندگی ام بهشان دست نیافته ام. از اول کودکی ام به دنبال ماجراجویی بودم . درست وقتی که سه سالم بود هوس رفتن به خانه ی خاله ام کردم . نمی دانم چه چیزی باعث شد که خانه ی خاله ام برایم جذاب باشد و دوست داشته باشم به آنجا بروم . بنابراین در را باز کردم و برای اولین بار به ماجراجویی کودکانه ام دل زدم . آنجا با ماشین فاصله ی زیادی با خانه ی خودمان نداشت حدودا 5 دقیقه، اما پای پیاده 20 دقیقه ای راه بود . من تمام راه را آرام آرام با قدم های سرخوش کودکانه ام می رفتم و در میانه ی راه به ویترین های براق مغازه ها و فروشگاه ها زل می زدم و آدم بزرگ ها را می دیدم که بی تفاوت و با عجله از کنارم می گذرند و هیچ کس متوجه تنها بودن من نمی شد !! هیچ کس با خود نگفت چرا هیچ دستی، دست این کودک را نگرفته؟!
و من هم بی هیچ غصه ای راه تنهایی ام را می رفتم تا اینکه سر کوچه ی منزل خاله ام رسیدم ! میان من و خانه ی خاله تنها یک چهار راه کوچک بود ولی به نظر من یک اتوبان شلوغ و ترسناک بیشتر شبیه بود . یک آن ایستادم و دور و برم را نگاه کردم ... اما خبری از مادر نبود ... هیچ کس نبود تا من را به سمت خانه ی خاله و عبور از آن چهار راه عظیم هدایت کند و من پشیمان از راه آمده به دنبال مادر ناجی ام می گشتم ...
با صورتی خیس از اشک ناگهان چادر آشنایش را دیدم و بی اختیار به دنبالش را افتادم . چادر داخل مسجدی شد که در همان نزدیکی بود و من تمام طول نماز جماعت را پشت سرش منتظر نشستم این بار ولی خوشحال بودم، ناجی ام جلوی چشمم غرق در عبادت بود . نماز و دعا که تمام شد همهمه ای مسجد را در بر گرفت و من در آن شلوغی گیج شدم . چادر برگشت و من دوباره سرتاسر وجودم را وحشت پر کرد او مادرم نبود و من نمی دانستم چرا این بلا سرم آمده و دیگر حس گمشدگی بر من غلبه کرد .
مسجد خالی از آدم شد و من همانطور نشسته بودم تا اینکه خادم خانم مسجد به سراغم آمد و من همراه خرد شدن بغضم گمشدگی ام را فریاد کردم . زن مهربان مرا به آغوشش کشید و دلداری ام داد . نام و نام خانوادگی ام را گفتم از شانس زیادم شماره ی تلفن خانه را حفظ بودم . خب در نتیجه با خانواده ی بیچاره و پریشانم تماس گرفت و خبر پیدا کردن مرا به آنها داد . بعد مرا نشاند سر سفره ی شام خود و فرزندانش و آبگوشتی بس جانانه به خوردم داد و تا سیر هم نشدم بیخیال نشد و در آخر هم مرا خواباند کنار کودکان زیبایش تا کمی آرام بگیرم. بعد از ساعتی عمو و زن عموی نگرانم بالای سرم پدیدار شدند ، از آنجایی که پدرم با حالی خراب بیمارستان به بیمارستان به دنبالم می گشت و مادر بیچاره و گریانم هم حتی نمی توانست سر پا بایستد . زن خادم از من پرسید که آیا عمو و زن عمویم را می شناسم یا نه و بعد تایید شدن هویتشان ، مرا به آنها سپردند . عمویم مرا محکم در آغوش کشید با اولین دربست به سمت خانه رهسپار شدیم . همه ی اینها تنها لحظاتی است که از آن شب به خاطر دارم . بعد آن از شب تمام فامیل تا سالها با خنده از آن روز کذایی یاد می کنند .
کاش می فهمیدند که خانه ی خاله بهانه ای بیش نبود و من تنها به دنبال سرنوشتم بودم ... اگر آن شب من به دنبال چادر نمی رفتم و کلا هوس خانه ی خاله نمی کردم، طبع ماجراجویانه ام برای همیشه سرکوب می شد و من دیگر شاید گنجشک مرده نمی شدم . البته که ماجراجویی من تنها به آن شب خلاصه نشد و نخواهد شد .
* همه چیز خوب میشه ...
فردا هرگز نخواهد آمد !
فرداها همین امروزند انگار ... نه حتی یک ثانیه ی دیگر ... درست همین حالا ... فرداها یک مشت دروغ کثیف اند که انباشته از لجن اند ! من نه فردا می خواهم و نه هیچ زمان دیگری را .
من می خواهم تنها در یک حالت ، بی هیچ زمانی ... شاید در خلاء
یک پوچی بی انتها ... شاید هیچ !
+ و درست زمانی که خوشی، کمی به من نزدیک شده بود ... درست زمانی که من با دنیا لحظه ای در صلح بودم ...
خبر مرگ هادی پاکزاد ... جوان با استعداد و دوست داشتنی ... ولی حالا خبری از هیچگونه تجمعی از جوان هایمان نیست تا به یادش شمع روشن کنند و آهنگ های فوق العادش را با صدای بلند فریاد کنند ... و چنین مردمانی هستیم ... متاسفم ... برای همه ... برای خودم ... برای هادی و تمام هنرمندانی که بی هیچ خبر و ابراز تاسفی از سوی مردم از دنیا رفتند ...
* : متن ترانه ی هادی پاکزاد ...
+ There's Nothing لینک یکی از بهترین آهنگ های هادی پاکزاد